عـلیِ مرا خـواهش شیر نیست به چشمان توترسِ شمشیر نیست
اگر چه گریزی ز تقدیر نیست گـلـوی تو انـدازۀ تـیـر نـیـست
پدررا ز قولمن ای جان بگو
بـپـوشـان سـپـیـدیِ زیـر گـلــو
بـرو مـرد مــادر خـدا یـاورت الـهــی بــلایـی نـیــایـدســرت
خراشی نگـیرد به بال وپـرت بـرو بـعـد تو وای بـرمـادرت
تـورا میسـپارم به دست پـدر
تـویی هـسـتی من وهست پدر
بـبـیـن بـیقـرارتـوأمبـیقـرار بـمـان تـا بـهـارم بـیـاید،بـهـار نــدارد تـنـت طـاقـت کــارزارگلوی تو را با سه شعبه چه کار به زیرگلو مثل یک نیزه خورد رد بـوسـههـای مـرا تـیـربـرد